سلیطهٔ طبقهٔ بالا فصل دوم قسمت سوم – چپ، چپ، حالا راست!

حتما از قسمت اول دنبال بفرمایید

مستانه خانم روی مبل تک نفرهٔ خودش پاش را روی پاش انداخته و با چنان غرور و افتخاری نشسته بود که انگار بروی تخت پادشاهی جلوس کرده، اشکان هم جلوش روی زمین زانو زده بود و سرش را انداخته بود پایین، بین سر اشکان تا پای بالایی مستانه خانم کمتر از ۱۰ سانت فاصله بود و به همین دلیل به خوبی بوی خوش پاهاش را حس می‌کرد. مژگان هم کمی دورتر در راهرو نشسته بود. اشکان دستش رو به نشانه اجازه گرفتن بالا آورد، مستانه خانم همان اول دست اشکان را دید ولی توجهی نکرد، سرش را کمی اینطرف و آنطرف کرد ولی بالاخره حوصله‌اش سر رفت، پس با همان پاش که روی دیگری بود و نزدیک اشکان، به سرش ضربه زد و گفت:
مستانه: بنال!
اشکان: ببخشید بانو من چطور باید متوجه بشم که چه زمانی اجازه صحبت کردن دارم و چه زمانی فقط باید پارس کنم؟
مستانه اول خواست سریع جواب دهد ولی بعد کمی فکر کرد و خواست از شرایط موجود برای سرگرم کردن خودش استفاده کند برای همین گفت:
مستانه: خیلی ساده هست، اینقدر ساده که حتی سگ نفهمی مثل تو هم متوجه بشه
اشکان: چطور بانو؟ میشه یکبار برام بگید؟ قول می‌دم متوجه بشم
مستانه: باشه، ولی فقط یکبار میگم
اشکان: ممنون بانو
مستانه پاش را انداخت زمین و کمی خم شد تا به اشکان نزدیک شود، بعد با دستش سر اشکان را بالا آورد، اشکان هم از خدا خواسته سرش را بالا آورد و مستانه خانم را نگاه کرد
مستانه: خب الان باید حرف بزنی یا پارس کنی؟
اشکان: خب من….
مستانه محکم یک سیلی به صورتش زد که برق از صورت اشکان پرید و گفت…
مستانه: باید پارس می‌کردی کثافت!
اشکان خواست صدای سگ در بیارد که مستانه یکی دیگر دقیقا به همان جای قبلی زد و گفت…
مستانه: حروم‌زاده وقتی دارم چیزی یادت میدم مثل آدم جواب میدی فهمیدی؟
اشکان: چش…
مستانه سیلی دیگری حتی محکتر از قبل‌ها زد و گفت…
مستانه: سگ حروم‌زاده وقتی تنبیه میشه فقط برام زوزه می‌کشی نمیخوام صدای نحست رو بشنوم!
اشکان خواست زوزه بکشد که مستانه باز زد توی صورتش و گفت…
مستانه: مگه نگفتم وقتی چیزی یادت میدم مثل آدم جواب میدی ننه سگ!
اشکان پاک قاطی کرده بود و دیگه میزان درد کمی براش سخت شده بود، فقط یکی دو ضربه با اینکه اشکش در بیاید فاصله داشت، مغزش قفل کرده بود و نمی‌دانست باید پارس کند یا حرف بزند و اینبار بخاطر تاخیرش در پاسخ بود که ضربه بعد را نوش جان کرد!
مستانه: مادر سگ! زنا زاده! مگه با تو نیستم؟! وقتی حرف می‌زنم جواب بده!
مژگان نمی‌داست باید چه واکنشی نشان دهد از طرفی دلش به حال اشکان سوخته بود که این شرایط گیر کرده بود و از طرف دیگر اشتیاق پسرش به نوکری مستانه خانم را قبلا در چشمش دیده بود. تصمیم گرفت سکوت کند و چیزی نگویید.
اشکان: بانو به خدا…
ضربه بعد …
مستانه: تو آدم نمیشی نه؟ واقعا یعنی اینقدر بی‌شعوری؟ چیز به این سادگی رو هم نمیتونی بفهمی؟!
اشکان واقعا به عجز رسیده بود، با تمام وجود میخواست جلوی ناامید شدن بانویش را بگیرد و راضی نگهش دارد ولی واقعا نمی‌دانست باید چه کند، درد ناامید کردن بانویش از شعور سگ جدیدش، از دردِ سیلی‌های محکم و متوالی که می‌خورد هم بیشتر بود
اشکان: بانو تروخدا….
و باز یک سیلی دیگر، بالاخره اشکان از شدت عجز از اینکه باید چه کند و البته درد کشیده‌ها گریه‌اش گرفت!
مستانه بلند بلند شروع کرد به خندیدن و بعد از اینکه یک تف توی صورت اشکان کرد گفت…
مستانه: بدبخت تو چطوری درس خوندی توی مدرسه؟ اینقدر کودن بودی نتونستی ادامه تحصیل بدی نه؟
اشکان هق هق کنان گفت…
اشکان: بل…
سیلی بعدی آمد ولی دیگر اینبار خود اشکان انتظارش را می‌کشید پس درد برایش کمتر بود بجای اینکه مقاومتی بکند سریع شروع کرد به پارس کردن که با سیلی بعدی همراه شد، تا نزدیک ۵ دقیقه با هر واکنش اشکان مستانه یک کشیده محکم به صورت اشکان می‌زد، حالا یا بخاطر حرف زدن یا بخاطر پارس کردن یا بخاطر تاخیر در پاسخ.
تا اینکه بالاخره اشکان کاملا شکست، خودش را مثل یک جنین به زمین انداخت و صورتش را به صندل مستانه خانم چسباند و با تمام وجودش مثل یک بچه شروع کرد با تمام وجودش به گریه کردن و زیر لب با گریه می‌گفت…
اشکان: خانم من خرم، من سگم، من نفهمم، هرچی شما بگید رو انجام میدم.
مستانه از نتیجه کارش خیلی خوشحال بود ولی دست خودش هم بعد از چندین سیلی محکم به صورت اشکان حسابی درد گرفته بود! بعد از چند لحظه پایش را بلند کرد و روی صورت اشکان گذاشت و تمام اشک‌های صورتش را به کف صندش مالید بعد رو کرد به مژگان و گفت:
مستانه: بخاطر همین اسمش رو گذاشتی اشکان؟ همیشه اینطوری اشکش در مشکش بود؟!
مژگان سرش را بالا آورد که چیزی بگویید ولی می‌ترسید، نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان بدهد و این تاخیر خودش مشکل‌ساز شد!
مستانه: بیا جلو زبون نفهم!
مژگان پشیمان بود که چرا جواب نداده، اگر عر عر هم کرده بود شانسی داشت ولی حالا نتیجه مشخص بود. خودش را بخاطر انتخابِ اشتباهش لعنت می‌کرد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود برای همین بدون مقاومتی نزدیک شد.
مستانه پایش را از روی صورت اشکان بلند کرد و گفت…
مستانه: اشکان بیا کنار من، گریه‌ات رو هم قطع کن، چند لحظه هم مثل بچه آدم بگیر بشین! فهمیدی؟!
اشکان اطمینان و قدرتِ محض را در در صدای مستانه خانم حس کرد و همین باعث شد که بدون هیچ شکی دستور را اطاعت کند. سریع بلند شد و دو زانو روی زمین کنار مستانه خانم نشست، مستانه با دست خودش اشکهایش را پاک کرد. این شاید یکی از زیباترین لحظات زندگی اشکان بود. سپس اشکان را با دست به سمت خودش کشید و اشکان هم جا به جا شد تا کاملا به صندلی مستانه خانم چسبیده و رو به مادرش قرار گرفت. بعد مستانه خانم دستش را روی سر اشکان گذاشت، رو به مژگان کرد و پرسید…
مستانه: چرا توی جواب دادن تاخیر داشتی؟ مگه سوال سختی پرسیدم؟
مژگان هنوز شک داشت که باید چکار کند، در خاطرش بود که قرار شده بود فقط عر عر کند تا وقتی دستور دیگری بشنود ولی مطمئن نبود که این سوال دستور دیگر است یا امتحان، از طرفی تاخیر هم جایز نبود برای همین شروع کرد به عر عر کردن
مستانه اول کمی خنده‌اش گرفت ولی بعد دستش را جلوی اشکان برد و با ناز و ادای خاصی به اشکان گفت…
مستانه: دستم رو ببین اشکان! میبینی چقدر قرمز شده؟ درد هم میکنه، بخاطر تو اینطور شد! برای تربیت تو!
دستش را بیشتر جلو آورد و اشکان دستش را با بوسه عمیقی ستایش کرد و بعد مستانه ادامه داد…
مستانه: اشکان به من کمک کن تا این خر کثافت رو تربیت کنم خـــــــــــب؟
اشکان مانده بود باید چکار کند ولی می‌دانست که هر تصمیمی بگیرد شاید شانسی داشته باشد بجز تاخیر! پس بدون اینکه اصلا فکری بکند گفت…
اشکان: چشم بانو هرچی شما امر کنید!
مستانه: آفرین سگ من!
اشکان برایش پارس کرد، صدای سگ در آوردنش مدام بهتر و بهتر میشد، مستانه خانم دیگر راحت به مبل تکیه داد و دستش را روی سر اشکان گذاشت و گفت…
مستانه: اشکان گونهٔ چپش، محکم!
اشکان تازه الان متوجه شد که قبول کرده چکار کند! باید به مادر خودش سیلی میزد، تابحال هیچوقت دست روی مادرش بلند نکرده بود، اصلا فکر اینکار هم به ذهنش خطور نکرده بود! نمیدانست باید چه کند، اینقدر از تعریف‌های مستانه خانم خودش را وام‌دارش می‌دانست که جرات نمی‌کرد از حرفی که زده بود پس بکشد، پیش خودش گفت اگر من بزنم شاید آرامتر باشد تا اینکه خود مستانه خانم بخواهد بزند و با این فکر بود که اولین سیلی را به صورت مادرش زد!
مستانه: اشکان جان، سگم خوبم، گفتم محکم!
مستانه در حین گفتن کلمهٔ «محکم» با همان دستی که روی سر اشکان بود، اندک مویی که روی سرش در آمده بود را گرفت و کشید و اشکان متوجه منظور صاحبش شد، پس سیلی محکم‌تری زد.
مستانه: من گفتم تکرارش کنی؟ نگفتم که! حالا خودت دوست داشتی توی صورت این کثافت سیلی بزنی اشکال نداره!
و بعد خندهٔ معنا داری کرد و از مژگان پرسید:
مستانه: بنظرت حقت هست که اینطور باهات رفتار بشه، جنده؟!
مژگان به شدت تحت فشار بود، با مرور ۱۰ دقیقه قبل می‌دانست که قرار است سیلی بخورد، آن هم از طرف پسرش، برای همین انگیزه برای گفتن نداشت و همین باعث تاخیر شد
مستانه: باز هم سمت چپ محکم!
اشکان خواست سیلی بزند که مستانه موهایش را کشید وگفت:
مستانه: نشنیدم بگی چشم سگ من!
اشکان: ببخشید بانو، چشم
مستانه: آفرین زمانش رو من میگم، حالا بزن!
اشکان: چشم بانو!
اشکان برای اینکه رضایت مستانه خانم را جلب کند این یکی را واقعا محکم زد، طوری که مژگان سرش تکان محکمی خورد و موهایش روی صورتش ریخت.
مستانه از روی لذت نفس عمیقی کشید و با دست محکم سر اشکان را لمس کرد و گفت…
مستانه: آفرین سگ خوبم، مثل اینکه نمی‌خواد حرف بزنه، دیگه لازم نیست ازش سوال بپرسم، چپ!
مستانه: راست!
مستانه: راست!
مستانه: حالا چپ!
مستانه: بازم چپ! محکمتر!
مستانه: حالا راست!

حساب اینکه چند سیلی به صورت مادرش زد از دستش خارج شد، اشکان دیگر کاملا خودش را باخته بود، زیرِ دست مستانه به چیزی مانند شلاقی برای ضربه زدن به مادر خودش تبدیل شده بود و دیگر هم این موضوع آزارش نمی‌داد، مژگان با هر سیلی به شکستن نزدیکتر میشد، بغض سنگینی داشت که فقط بخاطر شرایط موجودش یا درد سیلی‌ها و یا اینکه سیلی‌هارا پسرش داشت به اون می‌زد نبود. درد واقعی‌اش از سوالی که مستانه خانم از او پرسیده بود منشأ می‌گرفت. بعد از تمام شدن رگبار سیلی‌ها مستانه دوباره پرسید:
مستانه: حالا میخوای جواب بدی؟ حقت هست که این سیلی‌هارو بخوری یا نه ؟
و با همین کار تمام شد! مژگان یک دفعه شروع به گریه کرد، طوری که شاید هیچوقت اینطور گریه نکرده بود، نمی‌دانست باید چکار کند، آرامش برای او مثل اشکان زیر پاهای مستانه خانم هم نبود که خودش را زیر آنها بی‌اندازد و آرام و قرار پیدا کند، برای همین عاصی و سرکش فقط زار می‌زد و گریه می‌کرد. اشکان اصلا انتظار چنین واکنشی را نداشت، تصور کرد گریهٔ شدید مادرش بخاطر سیلی‌هاییست که او به صورتش نواخته برای همین به شدت از صدای ضجه‌های مادرش دچار شوک و عذاب وجدان شدیدی شده بود، مستانه که متوجه حال اشکان شد به او گفت…
مستانه: سگ من زار زدنش بخاطر کار تو نیست، تو فقط دستور رو انجام دادی، میتونی بری زیر پای من و آروم باشی.
با این اجازه اشکان از خدا خواسته مثل سگی رفت کنار پاهای بانویش مستانه خانم روی زمین خوابید و سرش را هم پایین انداخت تا شاید با ندیدن حال مادرش آرامش بیشتری بگیرد.
مستانه توجه خودش را کامل به مژگان داد و گفت…
مستانه: پس حقت هست نه؟!
مژگان: بله خانم حقمه، همه چی حقمه! حقمه! از این بدترش هم حقمه!
مستانه: پس حالا دیگه سگم رو خسته نکن، خودت به خودت سیلی بزن!
مژگان با گریه و بلند گفت…
مژگان: چشم خانم!
و شروع کرد به پشت سر هم به صورت خودش ضربه زدن که مستانه خانم داد زد…
مستانه: هُـــــــــــــــــــش حیوون! من میگم چه گوهی بخوری سر خود غلط نکن!
مژگان: چشم خانم
مستانه: راست!
مژگان چندین برابر محکتر از ضربه‌هایی که اشکان به صورتش زده بود را خودش به صورتش زد و منتظر دستور ضربه ماند
مستانه: خوبه که خودت میدونی لیاقتت چیه کثافت!
مژگان: بله خانم
مستانه: خفه شو! چپ!
مستانه: چپ!
مستانه: چپ!
مستانه: راست!
مستانه: چپ!
مژگان اینقدر ضربه خورده بود که سرش داشت گیج می‌رفت ولی با اراده قوی سرجایش محکم مانده بود تا ضربه بعدی را به خودش بزند که مستانه خانم گفت…
مستانه: میخوای بگی چرا لیاقتت هست که این ضربه‌هارو بخوری یا هنوز زوده؟
مژگان یکباره گویی که تازه به اصل دردش رسیده باشد و دوباره چیزی درونش حتی عمیق‌تر از قبل شکسته باشد شروع به گریه و زاری کرد، به شدت و حرارتی گریه می‌کرد که انگار داشت خفه می‌شد. صدایش بریده بریده شده بود و به سختی نفس می‌کشید.
مستانه: اشکان بدو برو یک لیوان آب بیار، بدو!
اشکان سریع بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت و خواست به مادرش بدهد که دست مستانه خانم را دید که در هوا منتظر لیوان است. لیوان را تقدیم کرد، مادرش همچنان داشت زیر فشار گریه خفه می‌شد ولی مستانه خانم به جای اینکه لیوان آب را به مژگان بدهد دستش را روی سرش اشکان گذاشت، تکیه داد و با لذت خاصی آب خنک را نوشید و به صورت خیس مژگان نگاه کرد.
مدتی گذشت تا مژگان کمی به خودش آمد و حالت عادی پیدا کرد در همین زمان بود که مستانه خانم خم شد و در نزدیک گوش اشکان گفت:
مستانه: تف کن توی صورت کثافتش!
اشکان خشکش زد، ناخودآگاه سرش را به سمت مستانه خانم بلند کرد و با تعجب به اون نگریست که مستانه خانم ادامه داد…
مستانه: اشکان امروز برام سگ خوبی بودی و ازت کـــــــــــــــــــاملا راضی هستم، پس با این نافرمانی همه چیز رو خراب نکن، مطیع باش!
اشکان با همین جمله اینقدر شارژ شد که بدون حتی لحظه‌ای مکث به محض اینکه سرش را برگرداند یک آب دهان بزرگ دقیقا بین تو چشم مادرش انداخت. مستانه آهی از روی لذت درونی کشید و سرش را خم کرد و سر اشکان را بوسید وبعد به مژگان گفت…
مستانه: فقط برای آرامش سگم می‌پرسم، حقت بود که تف بندازه توی صورتت یا نه؟
مژگان: بله خانم حقم بود
مستانه: کثافت تو هنوز نفهمیدی کی باید حرف بزنی و کی عر عر کنی! اشکان! چپ!… محکم!

البته خود مستانه هم تصمیم نگرفته بود که واقعا باید چه زمانی پاسخ بدهند و چه زمانی صرفا حیوان باشند، چون بجز ارضای حس سادیسمش هیچ چیز در ذهنش نبود.

قسمت بعد

 


تقدیمی به ستاره جان ❤️

24 نظر برای “سلیطهٔ طبقهٔ بالا فصل دوم قسمت سوم – چپ، چپ، حالا راست!”

      1. چقدر عالی. میدونم ویرایش داستان یکم حوصله سر بره ولی اگه کلا بدون اشتباه تایپی باشه فوق العاده میشه. ای کاش تو ایران می‌شد همچین داستانایی رو چاپ کرد و ما الان از رو کتاب میخوندیم😩

        پسندیده شده توسط 1 نفر

  1. ممنون از راننده ماشین!
    خیلی خیلی عالی بود
    و اینکه حس میکنم چند داستان کوچیک داره تبدیل به یه داستان بزرگ تبدیل میشه
    ببخشید به تلگرامم دسترسیم قطع شده

    پسندیده شده توسط 1 نفر

  2. داستان که عالی بود ولی از اون بهتر سرعت نوشتنت بود که عالی تر شده
    امیدوارم همیشه با میست بمونی ما هم داستان رو بتونیم بخونیم !

    پسندیده شده توسط 1 نفر

    1. ‌دمت گرم عالی بود
      بهترین چیز این داستان اینه ک همرو با جزئیات مینویسی ک ادم توش غرق میشه
      و این ک خیلی داستانو سریع مینویسی جدیدن. ک باس ی دست مریزاد جانانه بهت گفت
      بدون هیج صبری منتظر ادامش هستیم
      مخلص شوما

      پسندیده شده توسط 1 نفر

نظرات